چاپ

سینه‎ریزگاه (فصل 4)


دنیای کودکی با روزهای نقاهت، درون منزلی که دواتاق گِلی و خشتی، تمام وسعت آن را به‎نمایش می‎گذاشت، برای کودکی که بایستی در بازی کودکانه جست‎وخیز کند، چقدر آزارنده بود! عباس دهانی که در شکسته‎بندی و ارتوپدی مهارت کارسازی داشت، هم توصیه کرده بود «نبایسی جابه‎جا شد. لازم هست تا چندین‎ماه در بستر، هم‎چنان دراز کشید و جُم نخورد تا انتهای استخوان، در لگن خاصره بیشتر آسیب نبیند و به‎درستی جا بیفتد. اگر غیرازاین باشد، بچه، فلج خواهد شد.»
گاه که مشهدی‎ابوالقاسم هم، سرکی می‎کشید تا از طبابت رقیبش کنج‎کاوی کند و از وضعیت جاافتادگی استخوان ران و چگونگی بهبودی اطلاع یابد، با صدای زیر و نازکی که از گلویش بیرون می‎جَست، می‎گفت: «عجب! انگار در این خونه قحطی اومده. بچۀ زبون‎بسته از بی‎قیتی  (بی‎آذوقگی) چگونه می‎تونه خوب بشه؟! در این خونه، نه غَلْ‎ گردویی (مغز گردو)، نه مغز بادومی، نه انگشتِ عسلی  (بندانگشتی که داخل ظرفِ عسل زده شود) و نه غذایی که قوّت داشته باشه و این طفلک رو از جا بلن کنه دیده نمی‎شه! با اُوقند  (آب‎قند) که نمی‎شه کیلون (لگن خاصره) جا بیفته! برین کمی سنجد بکوبین و بدین به این بچه تا وَخسد  (برخیزد) سرپا!»
روی بستری که قطعه‎نمد نیمداری بود همیشه شاخ‎وبرگ‎های ترِ شیرین‎بیان پهن بود. هرچندروز یک‎بار بوته‎های شیرین‎بیان را از زیر بدنم برمی‎داشتند و شاخ‎وبرگ‎ها را تازه‎به‎تازه می‎کردند و دوباره روی لایه‎ای از شیرین‎بیان‎ها ‎خوابانده می‎شدم تا ناحیۀ لگن خاصره هم‎چنان نرم و گرم نگه داشته شود. هرازگاهی هم مشهدی‎ابوالقاسم در حینی‎که غرولند می‎کرد که چرا رقیب در معاینه‎اش مداخله کرده، روغن‎هایی که با خودش همیشه می‌‎آورد و خودش هم سردر می‎آورد که اسمشان چیست و هرکدام هم چه خاصیتی دارند را اطراف ناحیۀ آسیب‎دیده می‎مالید و با صدای نازکی که از گلوگاه لاغرش بالا می‎آمد، می‎گفت: «بچه‎جون این‎همه جیغ نکش. اگه آروم نشی، یکی از جن‎هایی که توی تینِ حموم قایم شده رو میارم تا قورتت بده. آروم باش تا ببینم می‎شه خوبت کرد!»
ازقضا، شکرالله، همسایۀ دیواربه‎دیوارهم، هرروزه، وقتی دست از کارگری می‎کشید، غروبگاه‎ها سری می‎زد و اگر کاری از دستش برمی‎آمد کوتاهی نمی‎کرد. کمترمواقعی می‎شد که دست‎خالی بیاید. روزی بغلی از ساقه‎وبرگ شیرین‎بیان می‎آورد، گاه داروی گیاهی که در دستان پهنش، مشت کرده بود را به مادر می‎داد و به‎آرامی پهلوبه‎پهلوی بسترم زانو می‎زد و با لبخندی که کسی نمی‎دانست حتی در پیرانه‎سالی از ذهن کودک محو نخواهد شد، ملیح و نرم می‎خندید و می‎گفت: «محمدعلی، چطوری؟ انگار رو به‎خوب‎شدنی. خداروشکر. انشاالله که دست پدرت هم پُر بشه تا کاسۀ اُوگرمی (هر نوع خورشت یا غذای گرم آبدار)، لقمۀ برنجی، مشت کشمشی یا مغزۀ بادومی بیاره تا بخوری و جون بگیری و بعد هم پاشی با دخترکوچیکیم بازی کنی. ایران رو می‎گم. جُونَمّرگ‎مرده (جوان‎مرگ‎شده) یه‎وجب قد بیشتر نداره ولی یه‎بلایی شده که اون‎وَرِش پیدا نیس.»
کمتراوقاتی می‎شد که آشنایان و خویشان سرکشی نکنند. هرکسی به‎نوعی دل‎رحمی نشان می‎داد و از اظهار طبابتی که مخصوص به‎خود داشت، خوداری نمی‎کرد. اغلب مواقع هم با دست پُر می‎آمدند. یکی آویشن کوهی می‎آورد. دیگری حربه دستش بود. برخی از روغن‎های گیاهی یا حیوانی که در مالش موضعی کاربرد داشتند، ازجمله سوغاتی‎هایی بودند که آورده می‎شد. توقع پذیرایی هم در کسی دیده نمی‎شد. چرا که به‎غیر از استکان چایی، آن هم نه‎همیشه، آهی در بساط نبود تا کسی انتظار داشته باشد که بساط سور و سات بر دل‎ها بنشیند و بر چشم‎ها حیرت اندازد‎!
غالب اوقات به‎رغم بودن افرادی، احساس سوت و کوری در اتاق کوچکی که محل پذیرایی میهمان هم بود، موج می‎گرفت. تنها فرشی هم که می‎شد دید، قالی کوچک رنگ‎ورورفته‎ای بود که گوشۀ بالای اتاق خودنمایی می‎کرد. بقیۀ کف اتاق را چندگلیم فرسوده پوشانده بود. فضای تیره و تار، حجم اتاق را بسان اُختاپوس‎وار، دربر می‎گرفت. دریچه‎ای در دیوارها به‎چشم نمی‎خورد. اگر درِ ورودی و خروجی وجود نداشت امکان هیچ‎گونه تنفسی پدید نمی‎آمد. دیواره‎های اتاق ناصاف و گل‎اندود به‎مانند خارهای بیابان دیدگان چشم را زخم می‎زدند. سطوح دیوارهای گل‎اندودی که رنگی نخودی داشت، زبر و ناهموار، چشم‎اندازی از موج‎های متلاطم دریایی که رنگ نخودی به‎خود می‎گرفت را در ذهن تداعی می‎نمود. لکه‎های ناهمشکلِ کوچک و بزرگی که ریزش کرده بودند، در جای‎جای دیوارها احساسی ناخوشایندی روی هرذهنی سایه می‎انداخت.


کودکی که در بستری از مریضی و ضعف غذایی، روزها و ماه‎ها در فضایی خفه و تیره باید بسر می‎بُرد تا شاید بهبود پیدا کند، چه گناهی داشت تا در اوج ذلالت و درماندگی دست‎وپا بزند؟ پدر برای این‎که از این فضای غمبار بکاهد گاه و بیگاه هر نوع طبابت و درمانی که در گوشۀ ذهنش داشت عملی می‎کرد و بدون این‎که به‎رو آورد که نتوانسته مقداری گوشت بخرد تا از چربی آب‎گوشت رمقی بر بدن نحیف کودکش بیندازد و جانی تازه به‎او بدهد، پا می‎شد و به سراغ کارش که نگهبانی از شهرداری و پرداختن به‎سرایه‎داری بود، می‎رفت.
روزهایی که بر کودک می‎گذشت، بدون بازی کودکانه و به‎دور از همبازی‎های قدونیم‎قد، پاییز را پشت سر می‎گذاشت. روزها آن‎قدر گذشتند تا این‎که زمستان از راه رسید. زمستان با هوای سردش و طوفان‎هایی که کولاک‎های سهمگینی در خود داشت، سینه‎ریزگاه را درهم می‎کوبید و شلاق‎هایی از ضرب طوفان بر خانه‎های توسری‎خوردۀ سینه‎ریزگاه که بر دامن کوه شهیدان نشسته بودند، می‎نواخت. خانۀ دواتاقۀ گِلی که تمام سرمایه پدر محسوب می‎شد، هم در کوبش متوالی بادهای سهمگین تکان می‎خورد و گاه از لابه‎لای شاخ‎وبرگ‎هایی که روی تیرچه‎های چوبی اتاق را پوشش داده بود خاکی که رطوبت بشند را در تن خود داشت ریزش می‎نمود.
زمستان، دو اتاق گِلی و خشتی را زیر انبوه برف پوشانده بود. اگرچه قادر نبودم بیرون بروم، اما برف به‎اندازه‎ای می‎آمد که لابد کوچۀ تنگ و باریکی که معبر ورود و خروجی منزل‎مان بود را بند آورده بود. حیاط کوچکی که به دو طویله و یک کاهدان راه می‎یافت از برف چنان لبریز می‎شد و بالا می‎آمد که با کف ایوان برابری می‎نمود و پله‎ها محو می‎گشتند. گاه شدت بارش در حدی سرعت می‎گرفت که آمیخته‎ای از برف و باد، اریبی به داخل ایوانِ کوتاه می‎وزید و تمامی ایوان را پرازبرف می‎نمود.  کسانی که برای دیدن می‎آمدند لایه‎ای از برف که روی لباس‎شان نشسته بود را در اتاق می‎تکاندند تا سبک شوند.
 پدر اگرچه می‎دانست نتوانسته در تهیۀ غذایی که ترکیبی از گوشت یا برنج یا ماهی یا مواد غذایی مغذی، موفق باشد، اما هرجور بود اتاق را با گذاشتن کرسی که سوختش از کود حیوانی بود، روبه‎راه نموده بود تا در زمستانی که در اتاق، محبوس‎گونه در حال معالجه بودم، هرچه زودتر بهبودی حاصل شود. در چنین وضعیتی که روزهای زمستان با یخبندانی زمهریروار می‎گذشت پای من هم روبه‎بهبودی می‎رفت و بیشترِ کسانی که به عیادت می‎آمدند، اعتقاد داشتند تا شب عید باید از جا برخیزم و راه بیفتم و با پای خود بروم داخل ایوان. بعد هم از پله‎ها پایین بروم. حتی بتوانم به‎دستشویی که در حیاط بود، رفت‎وآمد کنم ـ محمدعلی سامی >>>>>>>> ادامه دارد.

دسته: اطلاعات کامل درمورد سمیرم