ادبیات عامه

این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)
ادبیات عامیانه به دو صورت روایت منظوم و منثور در میان توده مردم رواج دارد. روایت های منظوم عبارتند از: ترانه، دوبیتی، تصنیف، چارپاره، لالایی، متل، چیستان، بازیهای منظوم، نوحه، بحر طویل، تعزیه و نمایش عروسکی.گونه های مختلف روایت های منظوم یا شعر عامیانه به شمار می روند، یا با تحلیل و بررسی این اشعار می توان به احساسات و اعتقادات و باورها و ارزش های اجتماعی و اخلاقی پی برد.
روایت های منثور ادبیات عامیانه شامل قصه هایی چون افسانه های اساطیری، افسانه های توتمی، افسانه های حماسی، افسانه های پریان و حکایت هستند.
مثل های منظوم و منثور، بازمانده حکایات و قصه هایی است که به سبب گذشت زمان و دگرگونی های فرهنگی و اجتماعی، داستان آن منسوخ شده و تنها مثل آن باقی مانده است.
چیستان ها از صورت های دیگر ادبیات عامیانه است که ویژگی ها و کیفیّاتی از جانواران و گیاهان و... را در طبیعت و زندگی مردم با استعاره و تمثیل، تصویر و توصیف می کند و پاسخ و نام آنها را جویا می شوند.
 دوبیتی های محلی
ابیاتی که در این بخش در پیش رو دارید، دوبیتی هائی است که در فرهنگ گذشته عامه سمیرم ورد زبان خاص و عام بوده و اغلب جوانان این ابیات را همواره زیر لب زمزمه می کرده اند. گرچه این دوبیتی ها در ادبیات عامّه این سرزمین حضور فعّال داشته است امّا به جد باید اذعان کنم که این سروده ها مختص فرهنگ سمیرم نبوده؛ بلکه بیشتر این ابیات می تواند در فرهنگ مناطق دیگر نیز وجود داشته باشد؛ چرا که فرهنگ هیچ قومی را نمی توان سراغ گرفت که از فرهنگ های دیگر این اقوام متأثّر نباشد و وامگیری از فرهنگ های دیگر نه تنها عیب نیست بلکه این پدیده سابقه ای بس کهن دارد.
سـرچشمه که آبُم دادی ای وِل
به مثل رشنه تابُم دادی ای ول
نـتـرسیـدی ز فـردای قـیـامـت
به یک باره جوابُم دادی ای وِل
 
دم صـوبی کـه مـشـغـول نـمـازوم
از آن کیچه گـذر کرد سرونازوم
زوبـونُـم قـل هـو الله را غـلط گفت
خـداونـدا قـیـامـت مـن چـه سـازوم
 
 
درخـت سـبـزه بیدم دربیابـون
چـرا آبُـم نــدادی یــار نادون
بـه امـیـد خدا بـا آب بـارون
دوباره سبزه می شم در بیابون
 
 
سـر کـوه بـلنـد الـماس الـماس
مرادم را بده ای حضرت عبّاس
مـرادم  را  بـده کـه بـی مـرادم
کـه خـرمن کوفته محتاج بادُم
 
سر کـوه بـلند  میخک  بکارم
خودُم  برزیـگرو  آبش  بدارم
کُنوم  برزیگری  تـا موسم گل
به چینم هر گلی که وایـه دارم
 
 
دو سه روزِ که بوی گل نمی یـاد
صـدای چـهـچـه بـلـبـل نمی یـاد
بـریـد از بـاغـبـون گـل بـپـرسـید
چـرا بـلبل بـه سیل گـل نمی یـاد
 
 
شتر خوبس که بارش پمبه باشه
جوون خوبس لبش پرخنده باشه
جـونـی کـه نـدارد مـال دنـیـا
بـمـیـرد بـهـتـرس تـا زنده باشد
 
لالایی
مادر در کنار نَندِی (ننو یا ننی بچّه) می نشسته، در ضمن تکان دادن آن ترانه زیر را زمزمه می کرده است.
 
لالا، لالا، گل لاله/ پلنگ در کوه، چه میناله
لالا، لالاف گل خاش خاش / بُواش رفته خدا همراش
لالا، لالا، گل شودر /  بُواش رفته به شاحیدر
لالا، لالا، گل پونه / سگِ اومد دم خونه
نونش دادم خوشش اومد/ چِخش کردم بدش اومد
لالا، لالا، گل زیره / بچَّم آروم نمی گیره
لا لا، لالا، گلوم باشی / انیس و مونسوم باشی
لالا، لالا، لالا، لالا  / بیاد جونوم بَرَت بالا
لالا، لالا، لالای پیرن سفیدوم /  درخت پر گل و باغ امیدوم
لالا لالای می گم خوابت نمی یاد /  بزرگت می کنم یادت نمی یاد
لالا لالا لالای شیرین زوبونوم /  لالا لالا لای آروم جونم
لالا لالات می گم خوابت کنم من /  چطور از خواب بیدارت کنم من
لالا لالای می گم خوابت نمی یاد /  بزرگت می کنم و یادت نمی یاد
لالا لالای چراغ خونه ی من / لالا لالای عزیز دوردونه ی من
تو که از شیر من سیری عزیزوم /  چرا آروم نمی گیری عزیزوم
لالا لالای می گم خوابت نمی یاد  /   بزرگت می کنم یادت نمی یاد
 
ترانه زیر از سرگذشتی حکایت دارد که مادر ضمن لالایی گفتن برای کودک شرح زندگانی خود را نیز بازگو می کند.
لالا لالا با چوق دستی /  دَرُم کردی دَرُم بستی
خمیرمایه سروم بستی/  دویدم تا به قبرستون
اومد ترکی ز ترکستون / یه راس بردوم بهندستون
شوورم داد پدرباری /  جهازوم داد شتر باری
علمداروم به شیکال است/ سپهداروم به دنبال است
نگهداروم به گهوار است/  نگهداروم لالای لالای
پر و بالوم لالای لای لای
 
 
 
 
تصنیف های عامیانه
دویــدم  و  دویــدم              سـر کــوهـی رسیدم
دوتا خاتین را دیدم               یکیش به من نون داد
یکیش به من او داد                نونه خـودوم خـوردم
او ره دادم به زیمین                 زیمین به من علف داد
علف دادم به قوزی                  قوزی به من پشکل داد
 پشکل دادم به نونبـا                نـونـبـا  بـه من نـون داد
نون دادم  بـه  مـلّـا                     ملا به من قرآن داد
قرآن دادم بـه خدا                    خــدا  مــرادوم  داد
آتیش به پنبه افتـاد                   سگ بـه شکمبه افتاد
گربه به دنبه افــتاد
گـنجـشکه اشی مـشـی            لــو  بــونِ  مــا نــشــی
بارون میاد تر می شــی            برف میاد گندُلی می شی
میفتی تو حیض نقاشی
 
افسانه هفت دختر و آله زنگي
يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود. در روزگاران قديم مردي هفت دختر داشت. كه مادر آنها سالهاي پيش مرده بود و مرد زن دوّمي را براي سرپرستي دخترها به عقد خود در آورده بود. يه شب زن پدر مشغول پختن حلوا بود تا غذايي براي فرداي شوهرش كه براي كار به مزرعه مي رفت آماده كند. دختر بزرگتر بوي حلوا به دماغش خورد به بهانه دست به آب از اتاق بيرون آمد. زن پدر، دختر را صدا زد و كمي از حلوا در دهانش گذاشت و به او سفارش كرد كه اين خبر را به خواهرانش نرساند. دختر يك راست رفت و زير لحاف پهلوي خواهرش خوابيد و يواشكي در گوش خواهر دوّمي گفت: مي دوني چه خبر است؟ زن بابا حلوا مي كند. دختر دوّم نيز از جا بلند شد و خود را به اجاق رسانيد . زن بابا با چوب بلندي دنبالش گذاشت و دختر از ترس به زير لحاف پناه برد و جريان را با خواهرهاي خود در ميان گذاشت. دخترها كه از بوي حلوا دهانشان آب افتاده بود تا پاسي از شب بيدار بودند و چشم انتظار اين بودند كه زن بابا خوابش ببرد. پاسي از شب گذشته بود كه صداي خرناس زن بابا بلند شد. دختر ها همگي بلند شدند و رفتند به دنبال ظرف حلوا. بعد از مدّتي جستجو ظرف را پيدا كردند و همه آنها  شكمي از عزا در آوردند. محتويات مانده در ظرف را با نجاست خودشان آلوده كردند و دهان ظرف را محكم بستند و به خوابگاهشان پناه بردند.
فردا صبح هنگام خروس خون، زن شوهرش را بيدار مي كند. شوهر بقچه ی نان را كه محتوي ظرف حلوا بوده به كمر مي بندد و سوار بر خرش شده عازم مزرعه مي شود. نزديكاي ظهر پس از فراغت از كار با خاطري آسوده زير سايه درختي مي نشيند تا نهار صرف كند بقچه را باز مي كند و به يكي از همكارانش كه در مزرعه كار مي كرده است تعارفي مي نمايد. تا سر ظرف حلوا را بر مي دارد بوي گندي از ظرف به مشام دو طرف مي رسد. مرد كه جلو دوستش بسيار خجل و شرمنده مي شود ، ‌بقچه را به طرفي پرتاب مي كند و با دل ناشتا به خانه بر مي گردد. پس از مجادله سخت بين او و زنش متوجه مي شود كه اين خراب كاري بايد كار دختران باشد همه آنها را در يكجا جمع مي كند و از آنها مي خواهد كه براي يك مسافرت چند روزه آماده شوند.
دختران را در همان روز به جنگلي برده و رها مي كند و به خانه بر مي گردد. دختران كه در جنگل خود را تنها مي بينند شروع به گريه و زاري مي كنند. دختر بزرگتر از آنها مي خواهد كه آرامش خود را حفظ كنند. در زير درختي آنها را مي نشاند و از آنها مي خواهد از جايشان حركت نكنند تا او راه چاره اي براي نجات پيدا كند.
دختر راه جنگل را پيش مي گيرد و تا چشم كار مي كرده راه مي رود. پس از مدتي پياده روي از دور ستوني از دود مي بيند كه به هوا بلند است. هوا هم داشته تاريك مي شده دختر به طرف مسير دود حركت مي كند و به محض رسيدن به آنجا با كمال تعجب مي بيند ،‌يك آله زنگي در كنار آتش نشسته و با خود زمزمه مي كند. ابتدا سخت از اين موجود به وحشت مي افتد،‌آله زنگي به دختر مي گويد آرام باش از من نترس بيا جلو برايم تعريف كن. آله زنگي به دختر اطمينان مي دهد كه در پناه من در امان هستي و مي تواني امشب را در همين جا سر كني. دختر مي گويد: آخه تكليف خواهرانم چي مي شه؟ آله زنگي مي گويد ناراحت نباش همين الان به يه آب خوردن خواهرانت را پيشت مي آورم.
طولي نمي كشد كه شش خواهر به همراه آله زنگي از راه مي رسند. دختر بزرگتر خيلي خوشحال مي شود و آنها را در برگرفته و مي بوسد.
پاسي از شب مي گذرد و همه آنها مي خوابند. آله زنگي به صدا در مي آيد: آهاي دخترا ! كي خوسه (خواب است)؟ كي بيدار؟ يكي از دخترها مي گويد همه خوسند كفدي خانم بيدار است. آله زنگي به كفدي مي گويد: چرا نمي خوسي (نمي خوابي).
كفدي ميگه: آن روز كه روزمون بود و پيش پدر و مادر بوديم؛ هفت رأس اسب بالاي سرمون جو مي خوردند و گروپ گروپ مي كردند. هفت تا تفنگ بالا سرمون بود . آله زنگي به يك چشم به هم زدن، آنچه دختر مي خواسته آماده مي كند. مي گويد: كفدي خانم حالا برو بخواب. طولي نمي كشد دوباره آله زنگي مي گويد: كي خوسه؟ كي بيدار؟ يكي از دخترا مي گويد: همه خوسند. كفدي خانم بيدار است.
آله زنگي رو مي كند به دختر و مي گويد كفدي خانم ديگه چه مرگته؟ چرا نمي خوابي؟
كفدي مي گويد: او روزها كه پيش پدر و مادرم بودم، شب كه مي شد ،‌ هفت خيك روغن و هفت خيگ پنير و هفت اکمه خورجين بالاي سرم بود. آله زنگي فوراً همه اينها را براي دختر آماده مي كند و مي گويد كفدي حالا ديگه برو كپه مرگ بزار (بخواب).
ديگه داشت سحر نزديك مي شد كه دوباره آله زنگي مي گويد آي دخترا كي خوسه ؟ كي بيدار؟ يكي از دخترها مي گويد همه خوسند فقط كفدي بيدار است. آله زنگي مي گويد كفدي ديگه چرا نمي خوسي؟ كفدي در جواب آله زنگي مي گويد: آن وقت كه دلوم خوش بود موقع خوابيدن، بابام آشپاله (صافي) را ور مي داشت و مي رفت سر چشمه و آن را پر از آب مي كرد و مي آورد خونه؛ بعد يه كاسه از آب آشپاله را به من مي داد بخورم تا بخوسم.
آله زنگي آشپاله را بر مي دارد و يك راست مي رود سر چشمه تا براي كفدي آب بياورد ظرف را داخل چشمه فرو مي برد و آن را پر آب مي كند به محض اينكه ظرف را از داخل آب بيرون مي كشيده آب آن خالي مي شده اين كار را بارها تكرار مي كند و هر بار با ظرف خالي از آب مواجه مي شده است.
دست از آله زنگي بردار و دخترها را بگير؛ در غيبت آله زنگي دخترها همه ی خيك هاي روغن و پنير را بار هفت اسب مي كنند و هر كدام تفنگ به دوش سوار هر اسب مي شوند و فرار مي كنند.
دختر ها ضمن فرار دائماً دعا مي كردند و از خداوند كمك مي خواستند. يكي از دخترها ضمن دعا كردن مي گفت : خدايا! زمين و زمان را پر از سوزن كن تا به پا و بدن آله زنگي فرو رود و ما از شر او نجات پيدا كنيم. ديگري مي گفت: خدايا! زمين و زمان را پر از نمك كن تا زخمهاي آله زنگي نمك سود شود. همينطور مي رفتند تا رسيدند به يه رودخانه اي گداري پيدا كردند و با اسبهايشان زدند به آب و به سلامتي از رودخانه رد شدند. در همين اثنا ناگهان سرو كله آله زنگي پيدا شد. به دخترا گفت: بدجنس هاي حقه باز از كدوم طرف رودخانه رد شديد، كفدي گفت: ما منتظر تو هستيم آله زنگي بيا جلو به راحتي مي تواني از اين قسمت آب كه كف زيادي دارد رد شوي . اتفاقاً ‌اين قسمت رودخانه عميق ترين محلّي بود كه هر كس را در خود غرق مي كرد. تا آله زنگي پا روي كف ها گذاشت در رودخانه غرق شد و دخترها از شر او نجات پيدا كردند.
دخترها راهشان را ادامه دادند تا رسیدند به سر مزرعه اي كه پيرمردي مشغول آبياري بود و دائماً گريه و زاري مي كرد، دخترها ضمن سلام دادن به پيرمرد، از او خواستند كه درد دل خود را براي دختران بازگو كند. پيرمرد اظهار داشت كه مدّتي است دنبال هفت دختر گم شده خود مي گردم. هر كجا رفته ام اثري از آنها پيدا نشده است. دختران همگي ضمن معرفي خود با شادي و خوشحالي به دامن خانواده شان باز گشتند.
خدا كند همانطور كه پيرمرد به آرزويش رسيد شما هم به آرزوي خود برسيد.
 

 
خواندن 278 دفعه

نظر دادن

سلام لطفا با نظرات سازنده خود، ما را یاری بفرمایید