زیرمدرسه سمیرم
بقایای مدرسه ای هستم در مرکز شهر. در دوره ی اتابکان فارس و در زمان استیلای آنان در شهر سمیرم متولد شدم. دوره های مختلفی در حافظه ام جا خوش کرده اند که یادگیری علوم دینی در من رواج داشته است. تا یکصد سال پیش هم نقش خود را به خوبی ایفا کردم و شاگردان زیادی نزد من آموختند. اما مورد بی مهری قرار گرفته ام و بقایای من متروک مانده و فقط برای شام غریبان عده ی زیادی به سراغم می آیند ئ شمع های حاجت خود را بر تن من روشن می کنند و شمع ها به مرور آب می شوند و بر تن من نقش می بندند. عده ای اما بی انصاف تر حتی کارتن شمع را با خود نمی برند و دور و ورم می اندازند و می روند. دستانم بسته است وگرنه خودم خودم را از این حجم از زباله و کثیفی نجات می دادم. تنها آرزویم این است که قدرم را بدانند اندکی با من مهربان باشند و دوست دارم همیشه دور و ورم شلوغ باشد و مردم از تماشای من لذت ببرند و من حس غرور داشته باشم. من امیدوارم به آینده، به آینده ای که عکس من در همه ی گوشی ها بچرخد و همه آرزوی دیدن من را داشته باشند. خودشیفته نیستم اما به خوبی می دانم که دیدار من حالت را خوب می کند.