کلی

کلی (6)

گاه شماری

نوشته شده توسط سمیرمی
چل پسین: چهل روز از نوروز رفته را چل پسین می گفتند و پیش بینی می شد که در عصر این روز بارندگی پراکنده ای در پیش داریم.
قوس (آذر): از اوّل این ماه بیکاری کشاورزان شروع می شد و مصادف بود با آمدن برف های سنگین. دوضرب المثل برای این ماه وجود داشت، یکی آنکه: «اومد قوس بیگیر و بخُوس» یعنی ماه قوس رسید و باید بخوابی و استراحت کنی  و دوّم آنکه «هر که در ماه قوس مسافرت کرد و مُرد، خون بهایش به گردن خودش هست» منظور این ست که در این ماه نباید کسی از ولایت خود پا بیرون بگذارد.
چلّه: در این شب که همان شب اوّل زمستان یا توّلد خورشید است، عامّه مانند سایر نقاط ایران به دور کرسی جمع می شدند و با خوردن تنقّلات موجود آن زمان و خواندن شاهنامه و سایر کتب قصّه خود را مشغول می کردند و معتقد بودند که در این شب اگر کسی انار نخورد در ظرف سالی که در پیش است از گزیدگی مار و عقرب مصون نیست.
کُردی کمر: سردترین ایّام سال است که از هفدهم یا به گفته ی دیگر از بیست و دوّم دی ماه شروع می شود و تا یک هفته یا بنا بر اقوالی دیگر نُه روز ادامه دارد و داستانی در این مورد بر سر زبان ها بوده که به شرح آن می پردازیم :
داستان کُردی: مادری فرزندی به نام کرد یا کردی داشته که تنها کس او بوده است. روز 17 دی ماه از خانه خارج می شود و تا شش روز پیدایش نمی شود. مادر که کار او چرخ ریسی است با چرخ خود و با استفاده از رد پای کردی به راه می افتد و سرانجام به کوهی پر از برف می رسد که کردی در گوشه سنگی یخ زده بوده است. مادر با شکستن و آتش زدن چرخ خود پسر را از مرگ نجات می دهد و هر دو در ظهر 23 دی ماه از کوه پایین می آیند. 17 دی ماه روز شروع سرما و ظهر 23 دی ماه پایان یافتن شدّت سرما می باشد.
بر اساس گفتاری دیگر کردی کمر 9 روز است، 3 روز اوّل رفتن کرد به کمر است و 3 روز دوّم ماندن او به کوه است و 3 روز آخر پائین آمدن کرد از کمر می باشد.
چِلّه بزرگ: چهل روزِ اوّل زمستان را چلّه بزرگ گویند که شامل 30 روز از دی ماه و 10روز از بهمن ماه است
چلّه کوچک: بیست روز از آخر بهمن ماه است که با روزهای چلّه بزرگ جمعاً 2 ماه زمستان را تشکیل می دهند.
چارچار: چهار روز از آخر چله بزرگ و چهار روز از اوّل چلّه کوچک را که جمعاً 8 روز می شود چارچار گویند که هوا مجدداً رو به سردی می رود.
اهمن و بهمن: پانزده روز آخر بهمن ماه است و عامّه درباره آن چنین سروده اند:
                                بـهمـن بـه گـفـت  بـا مـن                           هـیـزم   بـیــار   خــرمـن
                                آرد بـکـن  سـیـصـد مــن                            سـرمـای هـر دو یــا مـن
                                اهــمــن و  بــهــمـــن                              هــمــش بـــرای  مـــن
                                                             بــرف مـن است هـفـتـاد مـن
 
پشکل پناه: 15 روز اوّل اسفند ماه است و در این مدّت هوا چنان مساعد می شود که می توان به گرمای پشکلی پناه برد.
 
قصه ملاقات کردن با چارچار
بعد از اینکه کردی از کوه پائین می آید و کمر سرما تا حدّی شکسته می شود، در بین راه گزارش به «چارچار» که تازه از راه رسیده بوده است می افتد و از او می پرسد که های رفیق درین سفر چه کردی؟ کردی در جواب می گوید: با سرمای شدیدی که با خود آوردم همه چیز را در هم شکستم به جز یانه های (هاون) سنگی. چارچار می گوید: این کار از عهده ی من ساخته است تو برو و خیالت راحت باشد. با آمدن «چارچار» هوا مجدداً چنان سرد می شودکه به اصلاح عامّه سنگ می ترکد. پس از پایان مأموریت 8 روزه چارچار، چلّه ی کوچک از راه می رسد و در بین راه چارچار را ملاقات می کند که از مأموریت خود بر می گشته است. از او می پرسد که چه کار کرده ای؟ چارچار چگونگی مأموریت خود را برای او توضیح می دهد. چلّه کوچک می گوید: بعد از تو نوبت من است که در ظرف 20 روز وضعّیت هوا را چنان تغییر دهم که پیرمردان و پیرزنانی که تحمّل و مقاومت چندانی ندارند از پای درآیند.
 

 

ادبیات عامه

نوشته شده توسط سمیرمی
ادبیات عامیانه به دو صورت روایت منظوم و منثور در میان توده مردم رواج دارد. روایت های منظوم عبارتند از: ترانه، دوبیتی، تصنیف، چارپاره، لالایی، متل، چیستان، بازیهای منظوم، نوحه، بحر طویل، تعزیه و نمایش عروسکی.گونه های مختلف روایت های منظوم یا شعر عامیانه به شمار می روند، یا با تحلیل و بررسی این اشعار می توان به احساسات و اعتقادات و باورها و ارزش های اجتماعی و اخلاقی پی برد.
روایت های منثور ادبیات عامیانه شامل قصه هایی چون افسانه های اساطیری، افسانه های توتمی، افسانه های حماسی، افسانه های پریان و حکایت هستند.
مثل های منظوم و منثور، بازمانده حکایات و قصه هایی است که به سبب گذشت زمان و دگرگونی های فرهنگی و اجتماعی، داستان آن منسوخ شده و تنها مثل آن باقی مانده است.
چیستان ها از صورت های دیگر ادبیات عامیانه است که ویژگی ها و کیفیّاتی از جانواران و گیاهان و... را در طبیعت و زندگی مردم با استعاره و تمثیل، تصویر و توصیف می کند و پاسخ و نام آنها را جویا می شوند.
 دوبیتی های محلی
ابیاتی که در این بخش در پیش رو دارید، دوبیتی هائی است که در فرهنگ گذشته عامه سمیرم ورد زبان خاص و عام بوده و اغلب جوانان این ابیات را همواره زیر لب زمزمه می کرده اند. گرچه این دوبیتی ها در ادبیات عامّه این سرزمین حضور فعّال داشته است امّا به جد باید اذعان کنم که این سروده ها مختص فرهنگ سمیرم نبوده؛ بلکه بیشتر این ابیات می تواند در فرهنگ مناطق دیگر نیز وجود داشته باشد؛ چرا که فرهنگ هیچ قومی را نمی توان سراغ گرفت که از فرهنگ های دیگر این اقوام متأثّر نباشد و وامگیری از فرهنگ های دیگر نه تنها عیب نیست بلکه این پدیده سابقه ای بس کهن دارد.
سـرچشمه که آبُم دادی ای وِل
به مثل رشنه تابُم دادی ای ول
نـتـرسیـدی ز فـردای قـیـامـت
به یک باره جوابُم دادی ای وِل
 
دم صـوبی کـه مـشـغـول نـمـازوم
از آن کیچه گـذر کرد سرونازوم
زوبـونُـم قـل هـو الله را غـلط گفت
خـداونـدا قـیـامـت مـن چـه سـازوم
 
 
درخـت سـبـزه بیدم دربیابـون
چـرا آبُـم نــدادی یــار نادون
بـه امـیـد خدا بـا آب بـارون
دوباره سبزه می شم در بیابون
 
 
سـر کـوه بـلنـد الـماس الـماس
مرادم را بده ای حضرت عبّاس
مـرادم  را  بـده کـه بـی مـرادم
کـه خـرمن کوفته محتاج بادُم
 
سر کـوه بـلند  میخک  بکارم
خودُم  برزیـگرو  آبش  بدارم
کُنوم  برزیگری  تـا موسم گل
به چینم هر گلی که وایـه دارم
 
 
دو سه روزِ که بوی گل نمی یـاد
صـدای چـهـچـه بـلـبـل نمی یـاد
بـریـد از بـاغـبـون گـل بـپـرسـید
چـرا بـلبل بـه سیل گـل نمی یـاد
 
 
شتر خوبس که بارش پمبه باشه
جوون خوبس لبش پرخنده باشه
جـونـی کـه نـدارد مـال دنـیـا
بـمـیـرد بـهـتـرس تـا زنده باشد
 
لالایی
مادر در کنار نَندِی (ننو یا ننی بچّه) می نشسته، در ضمن تکان دادن آن ترانه زیر را زمزمه می کرده است.
 
لالا، لالا، گل لاله/ پلنگ در کوه، چه میناله
لالا، لالاف گل خاش خاش / بُواش رفته خدا همراش
لالا، لالا، گل شودر /  بُواش رفته به شاحیدر
لالا، لالا، گل پونه / سگِ اومد دم خونه
نونش دادم خوشش اومد/ چِخش کردم بدش اومد
لالا، لالا، گل زیره / بچَّم آروم نمی گیره
لا لا، لالا، گلوم باشی / انیس و مونسوم باشی
لالا، لالا، لالا، لالا  / بیاد جونوم بَرَت بالا
لالا، لالا، لالای پیرن سفیدوم /  درخت پر گل و باغ امیدوم
لالا لالای می گم خوابت نمی یاد /  بزرگت می کنم یادت نمی یاد
لالا لالا لالای شیرین زوبونوم /  لالا لالا لای آروم جونم
لالا لالات می گم خوابت کنم من /  چطور از خواب بیدارت کنم من
لالا لالای می گم خوابت نمی یاد /  بزرگت می کنم و یادت نمی یاد
لالا لالای چراغ خونه ی من / لالا لالای عزیز دوردونه ی من
تو که از شیر من سیری عزیزوم /  چرا آروم نمی گیری عزیزوم
لالا لالای می گم خوابت نمی یاد  /   بزرگت می کنم یادت نمی یاد
 
ترانه زیر از سرگذشتی حکایت دارد که مادر ضمن لالایی گفتن برای کودک شرح زندگانی خود را نیز بازگو می کند.
لالا لالا با چوق دستی /  دَرُم کردی دَرُم بستی
خمیرمایه سروم بستی/  دویدم تا به قبرستون
اومد ترکی ز ترکستون / یه راس بردوم بهندستون
شوورم داد پدرباری /  جهازوم داد شتر باری
علمداروم به شیکال است/ سپهداروم به دنبال است
نگهداروم به گهوار است/  نگهداروم لالای لالای
پر و بالوم لالای لای لای
 
 
 
 
تصنیف های عامیانه
دویــدم  و  دویــدم              سـر کــوهـی رسیدم
دوتا خاتین را دیدم               یکیش به من نون داد
یکیش به من او داد                نونه خـودوم خـوردم
او ره دادم به زیمین                 زیمین به من علف داد
علف دادم به قوزی                  قوزی به من پشکل داد
 پشکل دادم به نونبـا                نـونـبـا  بـه من نـون داد
نون دادم  بـه  مـلّـا                     ملا به من قرآن داد
قرآن دادم بـه خدا                    خــدا  مــرادوم  داد
آتیش به پنبه افتـاد                   سگ بـه شکمبه افتاد
گربه به دنبه افــتاد
گـنجـشکه اشی مـشـی            لــو  بــونِ  مــا نــشــی
بارون میاد تر می شــی            برف میاد گندُلی می شی
میفتی تو حیض نقاشی
 
افسانه هفت دختر و آله زنگي
يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود. در روزگاران قديم مردي هفت دختر داشت. كه مادر آنها سالهاي پيش مرده بود و مرد زن دوّمي را براي سرپرستي دخترها به عقد خود در آورده بود. يه شب زن پدر مشغول پختن حلوا بود تا غذايي براي فرداي شوهرش كه براي كار به مزرعه مي رفت آماده كند. دختر بزرگتر بوي حلوا به دماغش خورد به بهانه دست به آب از اتاق بيرون آمد. زن پدر، دختر را صدا زد و كمي از حلوا در دهانش گذاشت و به او سفارش كرد كه اين خبر را به خواهرانش نرساند. دختر يك راست رفت و زير لحاف پهلوي خواهرش خوابيد و يواشكي در گوش خواهر دوّمي گفت: مي دوني چه خبر است؟ زن بابا حلوا مي كند. دختر دوّم نيز از جا بلند شد و خود را به اجاق رسانيد . زن بابا با چوب بلندي دنبالش گذاشت و دختر از ترس به زير لحاف پناه برد و جريان را با خواهرهاي خود در ميان گذاشت. دخترها كه از بوي حلوا دهانشان آب افتاده بود تا پاسي از شب بيدار بودند و چشم انتظار اين بودند كه زن بابا خوابش ببرد. پاسي از شب گذشته بود كه صداي خرناس زن بابا بلند شد. دختر ها همگي بلند شدند و رفتند به دنبال ظرف حلوا. بعد از مدّتي جستجو ظرف را پيدا كردند و همه آنها  شكمي از عزا در آوردند. محتويات مانده در ظرف را با نجاست خودشان آلوده كردند و دهان ظرف را محكم بستند و به خوابگاهشان پناه بردند.
فردا صبح هنگام خروس خون، زن شوهرش را بيدار مي كند. شوهر بقچه ی نان را كه محتوي ظرف حلوا بوده به كمر مي بندد و سوار بر خرش شده عازم مزرعه مي شود. نزديكاي ظهر پس از فراغت از كار با خاطري آسوده زير سايه درختي مي نشيند تا نهار صرف كند بقچه را باز مي كند و به يكي از همكارانش كه در مزرعه كار مي كرده است تعارفي مي نمايد. تا سر ظرف حلوا را بر مي دارد بوي گندي از ظرف به مشام دو طرف مي رسد. مرد كه جلو دوستش بسيار خجل و شرمنده مي شود ، ‌بقچه را به طرفي پرتاب مي كند و با دل ناشتا به خانه بر مي گردد. پس از مجادله سخت بين او و زنش متوجه مي شود كه اين خراب كاري بايد كار دختران باشد همه آنها را در يكجا جمع مي كند و از آنها مي خواهد كه براي يك مسافرت چند روزه آماده شوند.
دختران را در همان روز به جنگلي برده و رها مي كند و به خانه بر مي گردد. دختران كه در جنگل خود را تنها مي بينند شروع به گريه و زاري مي كنند. دختر بزرگتر از آنها مي خواهد كه آرامش خود را حفظ كنند. در زير درختي آنها را مي نشاند و از آنها مي خواهد از جايشان حركت نكنند تا او راه چاره اي براي نجات پيدا كند.
دختر راه جنگل را پيش مي گيرد و تا چشم كار مي كرده راه مي رود. پس از مدتي پياده روي از دور ستوني از دود مي بيند كه به هوا بلند است. هوا هم داشته تاريك مي شده دختر به طرف مسير دود حركت مي كند و به محض رسيدن به آنجا با كمال تعجب مي بيند ،‌يك آله زنگي در كنار آتش نشسته و با خود زمزمه مي كند. ابتدا سخت از اين موجود به وحشت مي افتد،‌آله زنگي به دختر مي گويد آرام باش از من نترس بيا جلو برايم تعريف كن. آله زنگي به دختر اطمينان مي دهد كه در پناه من در امان هستي و مي تواني امشب را در همين جا سر كني. دختر مي گويد: آخه تكليف خواهرانم چي مي شه؟ آله زنگي مي گويد ناراحت نباش همين الان به يه آب خوردن خواهرانت را پيشت مي آورم.
طولي نمي كشد كه شش خواهر به همراه آله زنگي از راه مي رسند. دختر بزرگتر خيلي خوشحال مي شود و آنها را در برگرفته و مي بوسد.
پاسي از شب مي گذرد و همه آنها مي خوابند. آله زنگي به صدا در مي آيد: آهاي دخترا ! كي خوسه (خواب است)؟ كي بيدار؟ يكي از دخترها مي گويد همه خوسند كفدي خانم بيدار است. آله زنگي به كفدي مي گويد: چرا نمي خوسي (نمي خوابي).
كفدي ميگه: آن روز كه روزمون بود و پيش پدر و مادر بوديم؛ هفت رأس اسب بالاي سرمون جو مي خوردند و گروپ گروپ مي كردند. هفت تا تفنگ بالا سرمون بود . آله زنگي به يك چشم به هم زدن، آنچه دختر مي خواسته آماده مي كند. مي گويد: كفدي خانم حالا برو بخواب. طولي نمي كشد دوباره آله زنگي مي گويد: كي خوسه؟ كي بيدار؟ يكي از دخترا مي گويد: همه خوسند. كفدي خانم بيدار است.
آله زنگي رو مي كند به دختر و مي گويد كفدي خانم ديگه چه مرگته؟ چرا نمي خوابي؟
كفدي مي گويد: او روزها كه پيش پدر و مادرم بودم، شب كه مي شد ،‌ هفت خيك روغن و هفت خيگ پنير و هفت اکمه خورجين بالاي سرم بود. آله زنگي فوراً همه اينها را براي دختر آماده مي كند و مي گويد كفدي حالا ديگه برو كپه مرگ بزار (بخواب).
ديگه داشت سحر نزديك مي شد كه دوباره آله زنگي مي گويد آي دخترا كي خوسه ؟ كي بيدار؟ يكي از دخترها مي گويد همه خوسند فقط كفدي بيدار است. آله زنگي مي گويد كفدي ديگه چرا نمي خوسي؟ كفدي در جواب آله زنگي مي گويد: آن وقت كه دلوم خوش بود موقع خوابيدن، بابام آشپاله (صافي) را ور مي داشت و مي رفت سر چشمه و آن را پر از آب مي كرد و مي آورد خونه؛ بعد يه كاسه از آب آشپاله را به من مي داد بخورم تا بخوسم.
آله زنگي آشپاله را بر مي دارد و يك راست مي رود سر چشمه تا براي كفدي آب بياورد ظرف را داخل چشمه فرو مي برد و آن را پر آب مي كند به محض اينكه ظرف را از داخل آب بيرون مي كشيده آب آن خالي مي شده اين كار را بارها تكرار مي كند و هر بار با ظرف خالي از آب مواجه مي شده است.
دست از آله زنگي بردار و دخترها را بگير؛ در غيبت آله زنگي دخترها همه ی خيك هاي روغن و پنير را بار هفت اسب مي كنند و هر كدام تفنگ به دوش سوار هر اسب مي شوند و فرار مي كنند.
دختر ها ضمن فرار دائماً دعا مي كردند و از خداوند كمك مي خواستند. يكي از دخترها ضمن دعا كردن مي گفت : خدايا! زمين و زمان را پر از سوزن كن تا به پا و بدن آله زنگي فرو رود و ما از شر او نجات پيدا كنيم. ديگري مي گفت: خدايا! زمين و زمان را پر از نمك كن تا زخمهاي آله زنگي نمك سود شود. همينطور مي رفتند تا رسيدند به يه رودخانه اي گداري پيدا كردند و با اسبهايشان زدند به آب و به سلامتي از رودخانه رد شدند. در همين اثنا ناگهان سرو كله آله زنگي پيدا شد. به دخترا گفت: بدجنس هاي حقه باز از كدوم طرف رودخانه رد شديد، كفدي گفت: ما منتظر تو هستيم آله زنگي بيا جلو به راحتي مي تواني از اين قسمت آب كه كف زيادي دارد رد شوي . اتفاقاً ‌اين قسمت رودخانه عميق ترين محلّي بود كه هر كس را در خود غرق مي كرد. تا آله زنگي پا روي كف ها گذاشت در رودخانه غرق شد و دخترها از شر او نجات پيدا كردند.
دخترها راهشان را ادامه دادند تا رسیدند به سر مزرعه اي كه پيرمردي مشغول آبياري بود و دائماً گريه و زاري مي كرد، دخترها ضمن سلام دادن به پيرمرد، از او خواستند كه درد دل خود را براي دختران بازگو كند. پيرمرد اظهار داشت كه مدّتي است دنبال هفت دختر گم شده خود مي گردم. هر كجا رفته ام اثري از آنها پيدا نشده است. دختران همگي ضمن معرفي خود با شادي و خوشحالي به دامن خانواده شان باز گشتند.
خدا كند همانطور كه پيرمرد به آرزويش رسيد شما هم به آرزوي خود برسيد.
 

 

چگونگی شکل گیری محلات سمیرم

نوشته شده توسط سمیرمی
اکثریت جمعیت فعلی شهر سمیرم را کسانی تشکیل می دهند که نیای آنها به گفته افراد سالخورده ی محلی در گذشته ی نه چندان دور، حدود (1150- 1100)، از نقاط دیگر ایران در این منطقه ساکن شده اند و با افراد بومی محل درآمیخته و از تلفیق آنها سنگ بنای فرهنگ توده ی سمیرم در پی ریزی شده است.  اینکه این افراد مهاجر چه کسانی و دارای چه ویژگی های طبقاتی اجتماعی بوده اند و چرا به این سرزمین مهاجرت کرده اند، بر ما معلوم نیست.
پیرمردان می گویند نیای تعدادی از ساکنان سمیرم از منطقه خراسان در زمان سلطنت نادرشاه افشار به این آب و خاک گسیل شده اند که جریان تاریخی زیر احتمال صدق این گفتار را قوت می بخشد:
«به طور کلی نادر در مورد کشاورزی و کشاورزان سیاست مشخص و صحیحی را دنبال نمی کرد و فقط در فکر جنگ بود و از مردم برده وار انتظار داشت که اوامر ظالمانه و غیرمنطقی او را  به کار ببندند. او برای جلوگیری از هر نوع اغتشاش، بدون توجه به مصالح عمومی دستور داد که در سال 1143، 50 الی 60 هزار نفر از عشایر آذربایجان و عراق و فارس را به خراسان کوچ دهند و در سال 1145، 60 هزار تن از ابدالیان حوالی هرات را به مشهد و نیشابور و دامغان کوچ داد. در همان سال سه هزار خانوار از عشایر هفت سنگ بختیاری را به خراسان فرستاد و در سال 1149 در پی فرونشاندن شورش بختیاری ها، در حدود ده هزار نفر خانوار گرجی را به خراسان تبعید کرد. این نقل و انتقالات مسلماً به حال دامداری و کشاورزی مملکت سودمند نبود. وی در آخرین روزهای سلطنت خود، اوقاف را از مردم گرفت و کلیه آنها را ضمیمه املاک خالصه کرد و در دفتر بخصوصی به نام «رقبات نادری» وارد کرد. او به نفع طبقات تولیدکننده یعنی کشاورزان و پیشه وران قدمی برنداشت.» 
نام محله های سمیرم
بافت سنتی شهر سمیرم را هفت محله تشکیل می داده است که هنوز می توان رگه هایی از تعصب و  قوم گرایی را در قشر جوانان تحصیل کرده آن به چشم دید. در گذشته افراد این مرز و بوم در هفت محله جدا از هم زندگی می کردند و اکنون باتوجه به شرایط و ساختار شهرنشینی، افراد در تمام نقاط شهر پراکنده اند و بین آنها حد و مرزی وجود ندارد. اسامی این هفت محله و وجه تسمیه آنها به قرار زیر است :
محله ی قلعه: تشکل ابتدایی این محله احتمالاً پیرامون دژ یا قلعه ای بوده که اثر کمرنگی از آن تاکنون به نام «نارقلعه» وجود دارد. فامیل های تشکیل دهنده آن عبارتند از : افشاری، پیرمرادیان، عباسی، رنجبر و شجاعی. به گفته پیرمردان با تجربه و با اطلاع، در گذشته نیای برخی از فامیل افشاری از دره گز خراسان به این منطقه مهاجرت کرده و ساکن شده اند. محل استقرار این محله در شمال سمیرم بوده است و هنوز تعداد عمده ای از آنها در این محل به سر می برند.
محله ی خواجگان: در گذشته بیشتر کلانتران و بزرگان از این منطقه سر بلندکرده اند. سامی،کریمی، صادقی، شهبازی، صابری، کاوه و ... فامیل های تشکیل دهنده ی این محله هستند. به گفته پیرمردان، نیای فامیل های سامی و کریمی از منطقه خراسان بوده اند. مردمان این محله در غرب سمیرم ساکن هستند.
 محله دلگر و پامنار: پیشه ی نیای گذشته آنها نجاری بوده است و دلگر برگرفته از دُرگر است که خود یک واژه پهلوی است و معنی نجار می دهد و تبدیل حرف «ر» به حرف «ل» در فرهنگ عامیانه سمیرم بسیار متداول است. فامیل های اسدی و بهرامیان و رشیدی، بافت آن را تشکیل می دهند و مردمان آن در جنوب غربی شهر ساکن هستند.
احتمال می رود که سنگ بنای محله ی پامنار در کنار مناری از این منطقه گذاشته شده که بعدا به نام پامنار معروف می شود.
محله سادات و علیاء : فامیل های تشکیل دهنده آن ها به ترتیب قائم مقامی و آصفی، یزدانی و شیخی هستند و در قسمت شمال غربی و شمال سمیرم ساکن بوده اند. 
محله جنگل: فامیل های امامی، داودی، آقائی، هاشمی، قنبری، تشکیل دهنده آن بوده اند و در مرکز سمیرم سکونت اختیار کرده بودند. جد فامیل آقائی از نواحی خراسان بوده است.
وجه تسمیه ی جنگل را به دو گونه می توان توضیح داد؛ ممکن است محل سکونت نیای این محله، جنگل زار بوده است یا احتمال می رود که واژه ی جنگل تغییر فرم یافته ی "جنگ گر" یا "جنگاور" باشد.
محله دهان: نیای این محله با ورود به این سرزمین در مزرعه ای به نام "دهان" در ابتدای جنوبی تنگه ی آبشار سکونت اختیار می کند و به نام محله ی دهان شناخته می شود. ناگفته نماند که در گذشته نه تنها در این مزرعه بلکه در کل منطقه ی سمیرم، دانه های روغنی کشت می شده از جمله دانه ی برزک (کتان) و دهان برگرفته از "دهن" به معنای روغن است.
محله ماندگار و مستعلی: «علی» نامی از منطقه کوه مرّه فارس، پابه این سرزمین گذاشته و ضمن ازدواج با دختر مستعلی محله مانده گار را بنیاد گذاشته است. فامیل های این محل عموماً طغرائی و نادری هستند و در جنوب غربی سمیرم ساکن بوده اند. «مستعلی» نامی از میمند فارس به این منطقه مهاجرت کرده و فامیل های نادری را تشکیل داده است. محل سکونت این قوم در مرکز سمیرم بوده است.
محله ی کوچیکک (کوشک)
در شرق سمیرم واقع شده و ساکنان آن ترکیبی از محله ی ماندگار و دهان و جنگل بوده است.
(کتاب فرهنگ عامه سمیرم)
محله علیا (محله بالا یا ملد بالا)
ملد بالا تقریبا در شمالی ترین قسمت محله ی دهان و ماندگار روی جوبی به نام کهریز ساکن هستند. بیشترین حرفه قدیم این مردم نمدمالی بوده است که از شهرت خاصی برخوردار بوده است.
(عطر سیب)
 

 

سال های بیاد ماندنی

نوشته شده توسط سمیرمی
در گذشته تولد و مرگ افراد سرشناس و حوادث دیگر را به سال هایی منتسب می کردند و این سال ها همواره در خاطره افراد نسل اندر نسل باقی می مانده است. در اینجا به چند اتّفاق که هنوز از ذهن برخی سالخوردگان زدوده نشده اشاره می کنیم.
سال آمدنِ مستعلی (نیای محلّه مستعلی) به سمیرم: این شخص از میمند فارس به علّت نامعلومی در تاریخ 1092 هجری قمری به سمیرم پا می گذارد. تمام افراد محلّه مستعلی از نسل ایشان است.
سال قحطی سمیرم(82- 1280) قمری: ظرف این دو سال بر اثر عارضه خشکسالی چنان قحطی وحشتناکی به وجود می آید که اغلب  ساکنان این منطقه بر اثر گرسنگی از بین می روند.
جنگ ایلان دره (1313 ق) : در این سال درگیری سختی بین افراد قافله ی سمیرم و عشایر بویر احمدی اتفاق می افتد که منجر به کشته شدن 14 نفر از اهالی سمیرم می شود.
سال خورشید گرفتگی و خرمن سوختگی (1332. هـ.ق) : در این سال بر اثر کسوف کاملی که اتفاق می افتد و همه را وحشت زده می کند و تعداد زیادی از خرمن های اهالی سمیرم به آتش کشیده می شود.
سال ملخ خوارگی (1334.هـ.ق) : در این سال همان طور که از نامش پیداست اغلب محصولات کشاورزی منطقه، طعمه ی ملخ می شوند و تمام هستی مردم بر باد می رود.
سال غارتی (تیر ماه 1322): در این تاریخ جنگی بین قوای دولتی و عشایر بویراحمد و ایل قشقائی رخ می دهد که منجر به شکست نیروهای دولتی می شود.
سال به زیر آوار رفتن اعضای خانواده ملّا حسین طغرائی (بهمن ماه 1327) : تعداد 4 پسر از اعضای خانواده ی نامبرده به همراه پدر و مادرشان در یک شب بارندگی در حالی که در زیر کرسی گرمی غنوده بودند به زیر آوار می روند و تلف می گردند.
اوّلین سال اعزام مشمولین به خدمت سربازی (1313. ش) : متجاوز از 150 نفر از مشمولین نظام وظیفه از سمیرم به خدمت سربازی اعزام می شوند. (دوره اوّ خدمت سربازی)
سال شناسنامه دار شدن اهالی سمیرم (1310. ش): در این سال برای قاطبه اهالی سمیرم شناسنامه صادر می شود و هر محلّه ای دارای یک یا چند فامیل جدید می گردد.
سال تأسیس اوّلین دبستان دولتی (مهر ماه 1314): در این سال اوّلین دبستان دولتی به سبک مدرن بوسیله احمد شمس یزدی تأسیس می شود.

 

بازی های محلی

نوشته شده توسط سمیرمی
تاپ تاپ خمیر:
یک نفر (اوستا) چشمان یکی از بچه ها را که به حالت سجده روی زمین افتاده است را با پارچه می بندد، سپس دست یکی از بچه ها را بالا می برد و درحالی که آرام آرام به پشت کمر او می زند، این شعر را می خواند: "تاپ تاپ خمیر شیشه، پر پنیر، دست کی بالا؟" در این موقع بازیکن باید حدس بزند اسم شخصی که دستش بالا برده شده است، چیست. اگر درست بگوید برنده است و یک امتیاز می گیرد و شخصی که دستش بالا برده شده بود، باید جای او را بگوید و اگر اشتباه بگوید، یک امتیاز منفی می گیرد و باید خودش بازی را تکرار کند، این بازی هم چنان ادامه دارد تا زمانی که بازیکن درست حدس بزند و در پایان، امتیاز شماری می کنند و امتیاز هر کس بیشتر بود، برنده است.
چوب بازی:
بیشتر نوعی رقص به حساب می آید و در اصل از جمله سرگرمی های رایج در بین ایل قشقایی است که غالبا در مراسم عروسی انجام می گیرد و به آن ترکه بازی هم می گویند. تعداد بازیکنان دو نفر است و ابزار بازی شامل دو چوب یکی به طول تقریبی دو متر و چوب دیگر کوچک تر از آنست. یکی از بازیکنان چوب بلندتر و نفر دیگر چوب کوتاهتر را بدست گرفته و مقابل یکدیگر به حمله و دفاع می پردازند. بازیکنان سعی می کنند هنگام بازی با آهنگ ساز و دهل نیز برقصند، فردی که چوب کوتاهتر را بدست دارد باید به دارنده چوب بلند حمله نماید و قبل از وارد نمودن ضربه ابتدا چند دور می رقصد و ناگهان به دارنده چوب بلند یورش می برد. دارنده چوب بلند نیز باید از خود دفاع نماید. حمله کننده هنگام یورش با صدای بلند فریاد می زند و سعی دارد با این کار روحیه حریف را تضعیف نماید. چوب باز باید تنها با چرخاندن چوب و نعره کشیدن و تهدید حریف (بدون وارد کردن ضربه) بازی نماید. حمله کننده هنگام یورش چوب را با دو دست پیش روی خود گرفته و هنگام کوبیدن بر چوب حریف آن را با دست خود می چرخاند و سپس با در نظر گرفتن پاهای طرف ضربه را وارد می آورد. فردی که چوب بلند را در دست دارد باید مواظب باشد تا به محض فرود آمدن چوب، پاهای خود را از گزند ضربه محفوظ دارد و در عوض چوب (پایه) را در مقابل ضربه قرار دهد. بازیکن حمله کننده فقط یکبار حق ضربه زدن را دارد ( چه به پای حریف مقابل بزند چه نزند)، سپس بازیکنی که چوب بلندتر را دارد، چوب کوتاهتر را در دست گرفته و فرد دیگری چوب بلندتر را در اختیار می گیرد. بازی به همین منوال ادامه می یابد.
خروس جنگی:
ابتدا دو بازیکن به عنوان سرگروه تعیین و سایر بازیکنان را به طور مساوی تفسیم می کنند. بعد به قید قرعه گروهی داخل زمین بازی و گروه دیگر در بیرون زمین به عنوان مهاجم قرار می گیرند. به پیشنهاد سرگروه مهاجم، یکی از یاران با یک پا و دستان در بغل گرفته وارد زمین بازی می شود و به صورت لی لی به طرف بازیکنان داخل زمین حمله کرده و با بازو به آنها ضربه می زند که بیفتند تا موجب سوختن و خارج شدن آنها از داخل زمین بازی شود. بازیکنان داخل زمین نیز سعی دارند که با فرار کردن، از دسترس حریف مهاجم دور بمانند. اگر بازیکن مهاجم خسته شده و پای دیگرش را نیز روی زمین بگذارد خواهد سوخت و بایستی نفر دیگری بنا به پیشنهاد سرگروه داخل زمین بیاید و روند بازی را حفظ کند. این بازی تا لی لی رفتن آخرین نفر از گروه مهاجم ادامه می یابد چنانچه توانسته باشند تمام بازیکنان داخل زمین را لمس کنند، در دور بعدی جای دو گروه عوض می شود و آنها داخل زمین قرار می گیرند. هر برد یک امتیاز دارد و در آخر بازی، هر کدام از گروه ها بتواند امتیازات خود را لبه حد نصاب برساند، برنده بازی اعلام می گردد.
(برگرفته از کتاب یه قل دو قل، شکرالله امینی سمیرمی)

 

جشن ها و آیین ها

نوشته شده توسط سمیرمی

شب علفات (عرفات) :
یک شب مانده به شب عید را شب علفات می گفتند. در این شب هر خانواده ای برای اقوام و اقارب خود کاسه می فرستاد که محتویات آن معمولاً پلو و گوشت بود. مقدار و تعداد کاسه ها بستگی به موقعیت اقتصادی و اجتماعی خانواده ها داشت. برای فامیل های نزدیک و همسایه ها یک بشقاب و برای اقاربی که در محلّه ی غیر سکونت داشتند یک قاب (3 برابر بشقاب) کاسه داده می شد. کاسه ها باید قبل از تاریک شدن هوا به خانواده ها برسد. بچه هایی که کاسه را می بردند عیدی خود را از صاحب خانه ای که کاسه برای او فرستاده شده بود دریافت می کردند. در برخی از خانواده ها مرسوم بود که در شب عید و یا هر دو شب کاسه می دادند.
شب عید :
با فرا رسیدن شب عید اعضای خانواده زیر کرسی به دور هم جمع می شدند، سینی بزرگی را روی کرسی می گذاشتند که داخل آن سبزه، گل بید مشک، شیرینی، نان شیرینی، قرآن، اسفند آینه چیده شده بود و نارنجی در وسط سبزه قرار می دادند (هفت سین به مفهوم خاص آن در گذشته وجود نداشت) اگر سال در ساعات بعد از نصف شب تحویل می شد، عامّه را بر این باور بود که اگر کسی در این شب بیدار بماند و زمان تحویل سال را حس کند، هر آرزویی که در دل دارد در سال جاری برآورده می شود و معتقد بودند که هنگامی که سال نو می شود گاو ماهی کره ی زمین را  از روی یک شاخ به روی شاخ دیگرش منتقل می کند و همین حرکت انتقالی سبب حرکت زمین می شود به طوری که ممکن است اشیاء بالای «رَف» و طاقچه بر اثر این حرکت فرو ریزد.
مراسم شب چهارشنبه سرخی «سوری»:
در گذشته مراسم آتش بازی در این شب وجود نداشت. در عوض با سه مراسم: «فالگوشی» ، «بولونی اندازون» و «آتش کردن بر پشت بامها» روبرو بوده ایم که به آنها اشاره خواهیم کرد.
فالگوشی:
در این شب هرکس برای خود و خانواده اش نیّتی می کرد (به ویژه مادران و دختران) و به دختر خود مأموریت می داد تا به طور مخفیانه به درِ خانواده ای سر بزند و هر چه گوش کرد برای مادر خود بازگو کند. مادر مطلب شنیده شده را با نیّت خود می سنجید و به داوری می نشست؛ مثلاً اگر دختر خود می شنید که مادرِ خانواده همسایه به دخترش نفرین می کند، می گفت : «خدا زمین گیرش کند با تعریف کردنش».
فال بولونی:
در پسین آخرین روز 3 شنبه سال تعدادی از زنان و دختران محلّه دور هم جمع می شدند و ظرفی دهان گشاد از جنس سفال یا فلز را پر از آب کرده و هر کس با نیّت قبلی دکمه یا سنجاق یا شیئی دیگری را در ظرف  می انداخت. هنگام شب ظرف را در محلّی می گذاشتند که نور ماه و ستاره به آن بتابد و دهانه ظرف را با تاپ تاپو (نوعی نان گرد) می پوشاندند و روی قرص نان آینه و سرمه دان قرار می دادند.
عصر فردای آن روز ظرف را در میان گذاشته و زنان و دختران دور آن جمع می شدند. دختر بچّه ای پیراهن خود را بر روی ظرف می گرفت. دختر دیگری در حالی که یک دوبیتی محلّی می خواند دست را در ظرف می کرد و شیئی را بیرون می آورد، صاحب شیئی، مضمون دو بیتی را با نیّت خود می سنجید. اشعاری که در ضمن شروع فال خوانده می شد چنین بود:
                 خـوش رحـمتـیـت یـاران               صلــوات  بــر  مـحـمـــد
                 صـلــوات را خدا گـفـت                 در شــأن مـصطـفی گفت
                 جـبـرئـیـل بـارهــا گـفت              صـلــوات  بــر   مـحـمــد
                 مـا مـصـطفـی   نـدیـدیـم             نــام خـوشـش شـنـیـدیـم
                 مهـرش به جان خریـدیـم               صـلــوات  بــر  مـحـمـــد
                 رفـتـم  بـه  سـوی صـحرا               دیــدم   ســـوارِ   تــنــهــا
                 گفـتـم که تـو که هستی؟              گـفـتـا : مـنم! علـی! علـی!
                 مـی زنـم بـه طـبـل نـبــی            بــا  خـدای  خـود  هـمــی
                 شست من شست خداست               شست من مشکل گشاست
سپس دست خود را در بولونی می کرد و شیئی بیرون می آورد.
آتش کردن بر پشت بام ها:
یکی از آئین های این شب آتش کردن بر پشت بامها بود و مردم معتقد بودند که در این شب، مختار ابن عبید ثقفی در این شب از زندان آزاد شد و به خونخواهی شهدای کربلا بر علیه آمرین و عاملین این فاجعه قیام نمود و آنها را به هلاکت رسانید.
(برگرفته از کتاب فرهنگ عامه سمیرم، ناصر طغرایی)